جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰۸

ما را شکایتیست ز دست جفای تو

تا کی کشد بگو دل مسکین بلای تو

با آنکه دل ببردی و در پا فکندیش

جان کرده ایم در سر مهر و وفای تو

تا کی جفا و جور کنی بر دلم بگو

از حد برفت ای دل و دین ماجرای تو

ای دیده تا به چند کنی بر دلم ستم

هجران آن نگار دهد هم جزای تو

روزی ز من نپرسی ای سرو راستی

عمریست تا ز جان شده ام مبتلای تو

جور رقیب و سرزنش اهل روزگار

تا کی کشم بتا تو بگو از برای تو

تو پادشاه هر دو جهانی و من گدا

خرّم کسی که در دو جهان شد گدای تو