جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸۵

آه از ستم زمانه ی دون

کاو کرد مرا جگر پر از خون

از درد فراق آن دلارام

از دیده روان شدست جیحون

قدی چو الف که بود ما را

از تاب فراق کرد چون نون

لیلی صفتا منم ز شوقت

سرگشته به کوه و دشت مجنون

عشق رخت ای بت ستمگر

نتوان که ز دل کنیم بیرون

از دیده نمی رود خیالت

یادم نکنی ز بخت وارون

چشم تو بریخت خون دلها

هردم به هزار مکر و افسون

آب رخ ما ز آتش هجر

کردی تو به خاک راه هامون

بر هر دو جهان تو حاکمی عدل

ما را نرسد چگونه و چون