جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸۵

آه از ستم زمانه ی دون

کاو کرد مرا جگر پر از خون

از درد فراق آن دلارام

از دیده روان شدست جیحون

۳

قدی چو الف که بود ما را

از تاب فراق کرد چون نون

لیلی صفتا منم ز شوقت

سرگشته به کوه و دشت مجنون

عشق رخت ای بت ستمگر

نتوان که ز دل کنیم بیرون

۶

از دیده نمی رود خیالت

یادم نکنی ز بخت وارون

چشم تو بریخت خون دلها

هردم به هزار مکر و افسون

آب رخ ما ز آتش هجر

کردی تو به خاک راه هامون

بر هر دو جهان تو حاکمی عدل

ما را نرسد چگونه و چون