جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸۴

تا به کی در پا کشد زلفت دل مسکین من

رحمتی بر حال ما کن ای مه و پروین من

چون من از دنیا و عقبا مهر تو بگزیده ام

نور چشمم از چه رو رفتی چنین در کین من

رویم از درد فراقت زرد و اشک دیده سرخ

یک نظر فرما خدا را بر رخ رنگین من

تا ببینی خون دل بر رویم از هجران روان

بو که باری رحمت آری بر تن مسکین من

تا به کی بر پشت طاقت بار هجران می نهی

از وصالت شاد کن جانا دل غمگین من

خسته هجران منم یک شب گذر کن سوی ما

شمع مومین دان ببین چون سوخت بر بالین من

دلبرا فرهادسان چون جان شیرین دربرت

کرده ام از من مشو دور ای چو جان شیرین من

گفتمش دل را ببردی قصد جانم می کنی

در جوابم گفت آری این بود آیین من

چشم مستش خون جان ما بخورد اندر جهان

با دو زلف کافرش گفتم بیا در دین من

بر دو چشم شیرگیرش خون جان ما بخورد

پس چرا از ما رمید آن آهوی مشکین من