جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸۳

ای بار غم تو بر دل من

مهر تو سرشته در گل من

آخر چه شود به لطف آسان

از وصل کنی تو مشکل من

گفتم ز تو کی شوم شبی دور

بنگر تو خیال باطل من

در عشق رخت نبود جز غم

ای نور دو دیده حاصل من

او سرو سهی و من چو خاکم

آخر ز چه نیست مایل من

گفتم نکند ز ما صبوری

مسکین دل تنگ غافل من

ای دوست مدام ایستادست

نقش رخ تو مقابل من

گر خاک شوم مگر که مهرت

بیرون رود از مفاصل من

گر جمله جهان شوند حوری

جز مهر تو نیست در دل من