آن خوشدلی کجا شد و آن روزگار من
وآن قامت چو سرو روان نگار من
کارم ز دست رفته و بارم ز غم به دل
از روی مرحمت نظری کن به کار من
زان رو به کوی دوست گذارم نمی فتد
بگرفت اشک دیده ی من رهگذار من
غم دامنم گرفت به دست جفا از آنک
یک لحظه غم نمی خوردم غمگسار من
ای نور هر دو دیده ز هجران روی تو
آشفته همچو زلف تو شد روزگار من
بودم ز لعل باده ی تو مست و بی خبر
بشکست چشم مست تو جانا خمار من
زاری من گرفت جهانی به هجر و او
هرگز نظر نکرد به احوال زار من