جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷۸

آن خوشدلی کجا شد و آن روزگار من

وآن قامت چو سرو روان نگار من

کارم ز دست رفته و بارم ز غم به دل

از روی مرحمت نظری کن به کار من

زان رو به کوی دوست گذارم نمی‌فتد

بگرفت اشک دیدهٔ من رهگذار من

غم دامنم گرفت به دست جفا از آنک

یک لحظه غم نمی‌خوردم غمگسار من

ای نور هر دو دیده ز هجران روی تو

آشفته همچو زلف تو شد روزگار من

بودم ز لعل بادهٔ تو مست و بی خبر

بشکست چشم مست تو جانا خمار من

زاری من گرفت جهانی به هجر و او

هرگز نظر نکرد به احوال زار من