جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷۵

ای عارض زیبای تو نازک تر از برگ سمن

وی قد جان آرای تو رعناتر از سرو چمن

من در فراق روی گل فریادخوان چون عندلیب

تا کی چنین فارغ دلی از ناله و فریاد من

هر چند دوری از وفا فکری کن از روز جزا

زین بیشتر تیر جفا بر جان مهجوران مزن

از شرم آن لعل لبان هر صبحدم در بوستان

نبود عجب ای دوستان گر غنچه نگشاید دهن

گر حال من در هجر تو زین پس چنین خواهد گذشت

جانا نمی خواهم دگر بی وصل تو جان در بدن

گر بوی لطفت ای صنم روزی به خاکم بگذرد

حقّا که از شوقت به خود چون حلّه گردانم کفن

ای سرو سیم اندام ما بخرام با ما تا کنم

ایثار خاک مقدمت بود و وجود خویشتن

یعقوب محنت دیده ی ما را امیدست تا مگر

از لطف باد صبحدم بویی رسد از پیرهن

تا کی زنی بر جان من تیغ جفا مردی بود؟

کاندر جهان مردمی مردی بود کمتر ز زن