ای نگارین! زلف شب رنگت به گل پرچین مکن
ابروان چون هلالت را به مه پرچین مکن
صورت خود را چو میبینی، ببین در آینه
لیکن ای جان، طعنهها بر لعبتانِ چین مکن
گر تو دعوی میکنی شطرنج عشقش باختن
گرچه لجلاجی دلا، این عرصه را پرچین مکن
جانم از هجرت به جان آمد ز روی مردمی
حسبتاً لله جفا بر بیدلان چندین مکن
گفتهای یاری دگر گیرم به ترک او کنم
هرچه میخواهی بکن، با ما خدا را این مکن
در فراق روی چون ماه تمامت دلبرا
دامنم را بیش ازین از خون دل رنگین مکن
چون من مسکین نه مردِ دست و بازوی توأم
ای جفاجو بیش ازین اسب جفا را زین مکن
گر گناهی کردهام بگذر ز روی لطف از آن
ای نگار نازنینِ نازنینان، این مکن
چون تویی در شادی و ناز و نعیم این جهان
خاطر بیچارگان را بیش ازین غمگین مکن