جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶۲

برآ به بام و رخت همچو شمع خاور کن

ز آفتاب رخت عالمی منوّر کن

ز حلقه ی دهنت چرخ حلقه در گوشست

بیا به لطف و فصاحت جهان مسخّر کن

شبی به کلبه احزان ما درآی از لطف

دماغ جان من از لطف خود معنبر کن

تو شمع مجلس انسی به عنبر آکنده

ز وصل خویش شبستان ما معطّر کن

به دور لعل لبت آب زندگانی چیست

بگو به کوی تو بنشین و خاک بر سر کن

دلا اگر شبکی وصل دوست می طلبی

ز دیده اشک چو سیماب و روی چون زر کن

اگر تو خسرو عشقی به دور دلبر ما

مجوی جز لب شیرین و ترک شکّر کن

ز جور لشگر حسنت بیان کنم شرحی

تو شاه کشور حسنی ز بنده باور کن