جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴۸

بیا ای سرو جان من کنار چشم ما جا کن

وگر در چشمه ننشینی درون جان تو مأوا کن

ز حد بردی جفا بر من نمی پرسی شبی حالم

که گفتت این چنین جانا جفا چندین تو بر ما کن

تو تا کی بسته ای بر ما در شادی بگو جانا

بیا وز وصل جان پرور به روی ما دری وا کن

به رفتن ای دل و جانم چنین مشتاب از پیشم

ز روی مردمی آخر دمی با ما مدارا کن

نمی گویم به دلبندی به وصلم می رسان هر شب

همی گویم که گه گاهی نظر بر ما خدا را کن

قدش چون سرو بستانی بدید افکند سر در پیش

خجل شد گفتمش سروا زمانی سر به بالا کن

به سرو ناز می گویم اگر دلدار من روزی

خرامد در چمن خود را فدای قد رعنا کن

به گل گفتم اگر بینی رخ گلرنگ دلدارم

چو بلبل هر نفس تحسین آن رخسار زیبا کن

سرافکندست نرگس در میان باغ و می گویم

برآور سر مشو محزون نظر در چشم شهلا کن

دلا تا کی تو سرگردان چنین گرد جهان گردی

وطن در شست زلفین بتی دلخواه پیدا کن