بیا و دیده جانم به وصل بینا کن
به بوی زلف خودم دلبرا توانا کن
به روی چون گلت ای گلعذار سیم اندام
زبان بلبل جان را به طبع گویا کن
چو بستهام دل خود را به زلف سرکش تو
دری ز وصل نگارا به روی او وا کن
ز هجر چشمه ز چشمم روان شدهست بیا
درون دیده ما همچو سرو مأوا کن
ز درد عشق دلا گر پناه میطلبی
پناه در شکن زلف یار پیدا کن
به چشم جان به رخ خوب او ببین و زکات
ز لعل دلکش او بوسهای تمنّا کن
ز روی لطف نگارا تو بندهٔ خود را
درون خاطر عاطر به گوشهای جا کن
دلا ز آتش هجران بسان عود بسوز
جهان به آب دو دیده بسان دریا کن