جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴۷

بیا و دیده جانم به وصل بینا کن

به بوی زلف خودم دلبرا توانا کن

به روی چون گلت ای گلعذار سیم اندام

زبان بلبل جان را به طبع گویا کن

۳

چو بسته ام دل خود را به زلف سرکش تو

دری ز وصل نگارا به روی او وا کن

ز هجر چشمه ز چشمم روان شدست بیا

درون دیده ما همچو سرو مأوا کن

ز درد عشق دلا گر پناه می طلبی

پناه در شکن زلف یار پیدا کن

۶

به چشم جان به رخ خوب او ببین و زکات

ز لعل دلکش او بوسه ای تمنّا کن

ز روی لطف نگارا تو بنده ی خود را

درون خاطر عاطر به گوشه ای جا کن

دلا ز آتش هجران بسان عود بسوز

جهان به آب دو دیده بسان دریا کن