جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳۵

شبی چو زلف سیاهت دراز و بی پایان

سودا مهر رخ خوب تو در آن پنهان

دمید صبح سعادت ز مطلع امّید

بیاض روی چو خورشید یار داد نشان

به پیش مهر رخش همچو ذرّه ای بودم

ربودم و به فلک برد مهر او ز جهان

بیا و گرنه دل من ز غم به جان آید

که صبر از رخت ای دوست بیش ازین نتوان

به وصل خود بنوازم شبی که می دانی

به جان رسید مرا دل ز شدّت هجران

بهر طریق که کردم نصیحت دل خویش

چه چاره چون که دل من نمی برد فرمان

تویی طبیب دل من به غور دردش رس

که نیستش بجز از روز وصل تو درمان