جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳۳

ای رخ مهوشت به کام جهان

زلف شبرنگ تو چو شام جهان

شست زلف تو ای دل و دینم

شده از روی عقل دام جهان

شکر ایزد که شد به کام دلم

خاطر روشن تو جام جهان

در سر باره ی مرادم شد

ای بسا سالها لگام جهان

چه توان کرد چون که چرخ فلک

بستد از دست ما زمام جهان

ای بسا آهوان وحشی را

کرده این روزگار رام جهان

از غم روزگار سفله نواز

از جهان نیست غیر نام جهان

می دهم جان مگر که چرخ فلک

دوسه روزی شود به کام جهان

تا جهان گشت پادشاه سخن

شد جهانی ز جان غلام جهان

که برد نزد آن جهانبانم

چو صبا هر نفس پیام جهان