قدم نه شاه باز ما دمی در کوی درویشان
نظر کن یک زمان از لطف آخر سوی درویشان
شدم درویش راه تو رهم بگشا به کوی خود
که بادی می وزد بس خوش، دلا از کوی درویشان
نگار چابک دلبر به زلف همچو چوگانش
ز میدان جهانداری ربوده گوی درویشان
نهال وصل جانانم به خشکی می کند میلی
مگر از لطف خود آبی کند در جوی درویشان
اگر خواهم زکات حسن از رویت مکن عیبم
که باشد سخت میدانم چو آن دل سوی درویشان