ما ندانیم که کشتی غمت را رانیم
نام تو ورد زبانست و ز جانت خوانیم
گرچه ملّاح جهانیم به دریای غمت
چون وزد باد جفای تو به جان درمانیم
سرو سامان نبود مردم سودازده را
در غم عشق تو زان بی سر و بی سامانیم
وعده وصل همی داد مرا دلبر و باز
صبر فرمود مرا از وی اگر بتوانیم
جان شیرین جهت صحبت جانان باشد
تو مپندار که ما از تو به جان وامانیم
دردمندیم و لب لعل تو درمان منست
عمرها رفت که ما در پی آن درمانیم
گر به بوسیدن پایت بدهی فرمانم
تا بود جان به جهان بنده آن فرمانیم
گر کند دیده ی ما میل به رویی جز تو
در جهان راست که ما ناکس تردامانیم