جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹۹

ما ندانیم که کشتی غمت را رانیم

نام تو ورد زبانست و ز جانت خوانیم

گرچه ملّاح جهانیم به دریای غمت

چون وزد باد جفای تو به جان درمانیم

سرو سامان نبود مردم سودازده را

در غم عشق تو زان بی سر و بی سامانیم

وعده وصل همی داد مرا دلبر و باز

صبر فرمود مرا از وی اگر بتوانیم

جان شیرین جهت صحبت جانان باشد

تو مپندار که ما از تو به جان وامانیم

دردمندیم و لب لعل تو درمان منست

عمرها رفت که ما در پی آن درمانیم

گر به بوسیدن پایت بدهی فرمانم

تا بود جان به جهان بنده آن فرمانیم

گر کند دیده ی ما میل به رویی جز تو

در جهان راست که ما ناکس تردامانیم