جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸۹

گفتم به دل که ای دل دانی که در چه کاریم

چون زلف خوب رویان آشفته روزگاریم

نه یار در بر ما نه دل به دست داریم

با خون دیده و دل روزی همی گذاریم

یک دم نظر به حالم از لطف خویشتن کن

ای نور هر دو دیده کز عشق زار زاریم

رحمی به دل نداری دانم تو را به جایم

باشد تو را بسی کس ما جز تو کس نداریم

پرسی تو حال زارم جانا نگفتنم به

کز آرزوی رویت مجروح و دل فگاریم

شوق رخ تو جانا گفتا که در چه کاری

جز تخم مهر رویت گفتم به جان چه کاریم

ای دل جهان و جان را در کار عشق کردی

صبری بکن خدا را تا دست از او بداریم