جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۸

قدر روز وصل تو نشناختیم

لاجرم جان و جهان درباختیم

چون شکر در آب و موم از آفتاب

در فراق روی تو بگداختیم

تا تو شمشیر جفا برداشتی

ما سپر در روی آب انداختیم

آتشی در خرمن ما زد غمت

با وجود سوختن درساختیم

در چنین حالی که ما را رو نمود

دوستان از دشمنان نشناختیم

ای بسا اسب وفا کاندر جهان

در پی مهر و وفایش تاختیم

چون خیالش در نمی گنجد به چشم

خانه دل را بدو پرداختیم