جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۷

دیده دیدن رویت ز خدا می‌طلبیم

در رخ نوروَشت نور و صفا می‌طلبیم

مدّتی تا ز غمت دل به جفا بنهادیم

لیکن از کوی صفا بوی وفا می‌طلبیم

ما نداریم گناهی، چو تو می‌گویی نیست

عفو آن از کرم و لطف شما می‌طلبیم

در دلت گرچه ز ما بود کدورت حالی

از درون دل تو ذوق و صفا می‌طلبیم

عیب ما خود همه اینست که مشتاق توایم

لب یار و لب جام و لب ما می‌طلبیم

مرغ جانیم در این قالب تن روزی چند

لاجرم از دو جهان روی هوا می‌طلبیم

سرو بالای تو ار سایه بینداخت به ما

ما ز بالای تو ای دوست بلا می‌طلبیم

پرتو نور رخت گرچه جهانگیر شده‌ست

ما زکاتی ز تو از بهر گدا می‌طلبیم