جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۰

شبت خوش باد همچون روز خرّم

چو حال من مبادت کار در هم

ز دست غم به جان آمد دل من

مبادا غم کسی را یار و عمدم

الا ای خوش نسیم صبحگاهی

تویی مر عاشقان را یار و محرم

بگو با آن نگار سست پیمان

چرا پشت دلم را کرده ای خم

دمی خوش نگذرد بر ما ز هجران

ز بالایت بلا بینیم هردم

به سوی ما خرام ای سرو آزاد

مبادا از سر ما سایه ات کم

چرا از وصل خود شادم نداری

که بگرفتم ملال از صحبت غم

مرنجانم به هجرانت از این بیش

ز وصل خود مرا بنواز یک دم

بهار آمد بیا و تازه دل باش

جهان از باد نوروزیست خرّم