جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۷

من دولت وصالش از بی نیاز خواهم

صبح رخ امیدم در وقت راز خواهم

محراب ابروانش پیوسته قبله ماست

زان روی حاجت خود در هر نماز خواهم

از سرو قامت او کوتاه گشت دستم

با وصل او چو زلفش عمری دراز خواهم

بردی دلم ز دستم در پای غم فکندی

خون دل رمیده چون از تو باز خواهم

در بوستان شادی ای دوست در دل ما

من سرو قامتت را بس سرفراز خواهم

در بوته ی وصالش از مهر روی جانان

قلب من شکسته اندر گداز خواهم

بازآ که آب چشمم روی جهان گرفته

بر جویبار دیده آن سروناز خواهم