نام تو قوّت دل و دینم
نظری کن به من که مسکینم
غم ایام بر دلم باریست
بس گران وز زمانه غمگینم
من ندانم چرا زمانه چنین
کمری بسته است بر کینم
فلک بی وفا بگو تا چند
جان بسوزی به جور چندینم
این جفاها که میکشیم از تو
جمله از بخت خویش میبینم
یک زمان از زمانه دم نزنم
که نه دردی ز غصّه برچینم
گوییا مادر زمانه مرا
کرده آن بی حفاظ نفرینم
که دلت خوش مباد از دوران
غصّه بر جان شدهست برچینم
زآنکه گشتم به عرصه چون شه مات
نیک سرگشته همچو فرزینم
تا به چند ای فلک تو بنشانی
گرد هجرانش بر جهان بینم