جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۴

نه بخت آنکه شبی با تو روبرو بنشینم

نه دل دهد که به جای تو دیگری بگزینم

زحال زار من ای هر دو دیده ام خبرت نیست

که نیست در غم تو غیر آه و ناله قرینم

برفتی از برم ای ماه سروقد گل اندام

بگو که باز کی آن روی دلستان تو بینم

بر آسمان شدم افغان ز روز هجر و جدایی

فراغتیست به وصلت مرا ز ملک زمینم

تراست شادی ایام وصل دلداران

ترّحمی بکن آخر که در فراق حزینم

تراست از من مسکین فراغتی چه توان کرد

من بلاکش بیچاره در فراق چنینم

به غیر تلخی هجران ندیده ام به جهان هیچ

اگر سؤال کنندم به روز بازپسینم