جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۲

در این جهان دل خود را شکسته می بینم

چو زلف یار بر او باد بسته می بینم

تن ضعیف نزار بلاکش خود را

ز درد روز فراق تو خسته می بینم

بعیدم از رخ چون ماه تو تو رخ بنما

که ماه روی تو بر خود خجسته می بینم

امید بود دلم را که برخورد ز وصال

ولی چو عهد تو بازش شکسته می بینم

به روی من نگشایی در وصالش را

چرا همیشه در این باب بسته می بینم

خیال بود که برخیزم از غمت لیکن

درون دیده خیالت نشسته می بینم

به چشم و روی تو سوگند می خورم که به باغ

مدام نرگس و گل گشته دسته می بینم