جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۱

پرسی ز من که چونی ای دوست بی تو چونم

تا روز از دو دیده هر شب میان خونم

خونم ز هجر در دل افکنده‌ای و آنگاه

داری مرا ز دیده چون اشک سرنگونم

ابروی تو به شوخی بربود دل ز دستم

وز چشم و زلف تا کی داری به صد فسونم

تا چند بی دل و یار در کوی هجر گردم

چون نیست وصل ممکن دل باز ده کنونم

هر لحظه بی وصالت از عمر می‌شود کم

هر دم ز درد هجران غم می‌شود فزونم

زلفش به سوی سودا دل می‌کشد، ز لعلش

یک بوسه گر دهد یار ساکن شود جنونم

قدّی الف صفت بود اندر جهان خوبی

ما را ولی فراقش کرده‌ست همچو نونم