جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۵

درد ما را با غمت چون نیست درمان چون کنم

وین سر سرگشته ام را نیست سامان چون کنم

دل ضعیفست ای مسلمانان به فریادم رسید

چون ندارد طاقت آن بار هجران چون کنم

در امید صبح دیدارش به جان آمد دلم

وین شب هجران نمی آید به پایان چون کنم

در هوای کعبه وصلش تکاپویی زدم

چون نمی بیند دلم حدّ بیابان چون کنم

من به عید روی چون خورشید تابانش بگو

این محقّر جان به پیش دوست قربان چون کنم

دیدن دیدار رویت نازنینا مشکلست

بار هجران رخت را بر خود آسان چون کنم

دوستان گویند طوفی در چمن کردن خوشست

با قد یارم نظر بر سرو بستان چون کنم

ای صبا حال دلم با بلبل بستان بگو

با رخ همچون گلش میل گلستان چون کنم

جان ز ما درخواست آن نور دو دیده در جهان

من دریغ از جان شیرین رای جانان چون کنم