جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۲

پیش رویش جان و دل قربان کنم

هرچه فرماید نگارم آن کنم

گر بگوید ترک جان کن در غمم

هجر جان در پیش دل آسان کنم

هر شب اندر بستر غمخوارگی

گوش نه گردون پر از افغان کنم

از زر رخساره و مرجان اشک

زرّ و مرجان در جهان ارزان کنم

از فراق مقدم او هر نفس

صد نثار از اشک در دامان کنم

دلبر از من فارغ آخر من چرا

خویشتن را بی سر و سامان کنم

خلوت دل بی خیالش گر بود

خانه غم بر سرش ویران کنم

دیده گر بر غیرش اندازد نظر

در غم هجرانش خون افشان کنم

تا جهان باقیست جانی می دهم

تا جهان را در سر جانان کنم