جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳۵

عمریست تا چو پرگار سرگشته در جهانم

در حسرت جمالت هر سو به سر دوانم

هر چند ناتوانم در درد روز هجران

جان می دهم به عشقت چندانکه می توانم

از هجر در ملالم وز درد چند نالم

بفکن نظر به حالم چون زار و ناتوانم

بازآی و بر دل من رحمی بکن نگارا

کاندر فراق رویت بر لب رسید جانم

روح و روان ما بود بنگر به باغ کامروز

بر جویبار دیده سرویست بس روانم

گفتم که سرو بالاش آرم به بر زمانی

باری به بر نیارم من بخت خویش دانم

فریاد ای عزیزان کز درد داغ هجران

شد فاش از آب دیده سرّی که بد نهانم

چو دیده ای و چون دل چون جان و روح در دل

چون ذکر تو نباشد پیوسته بر زبانم