جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳۳

بی رخ چون خورت ای جان به لب آمد جانم

می دهم جان به غم عشق تو تا بتوانم

همچو بلبل شب و روز و گه بی گه به جهان

من به پای رخ گل از دل و جان می خوانم

درد خود را بنمودم به طبیب از سر درد

کرد از گل شکر لعل لبت درمانم

درد ما را نکنی هیچ دوا از لب لعل

ای عزیز دل من طالع خود می دانم

زندگانی به فراق رخ خوبت کردن

یک نفس جان جهان من به جهان نتوانم

چون قلم دود به سر می رودم از غم تو

همچو پرگار به هجران تو سرگردانم

غم حال من سرگشته بجو کآخر کار

ترسم ای جان که به درمان جهان درمانم