جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲۳

من ز هجران تو سرگشته و سرگردانم

به چه رو من ز سر کوی تو سرگردانم

به سر کوی وفای تو بتا در طلبت

همچو گویی من غمدیده به سرگردانم

آسیاب نظرم تا بکی ای جان ز فراق

شب همه شب به غم از خون جگر گردانم

گر یکی تیر مژه سوی جهان اندازی

جان ز شوق دو کمان تو سپر گردانم

کمیا خاصیتی من شده ام خاک درت

از سر لطف تو ملحوظ نظر گردانم

چون شدم خاک درت ای دل و دین از دل و جان

نظری بر من خاکی کن و زر گردانم

آخر انصاف بده سیمبرا گرد جهان

خویشتن در طلبت چند به سرگردانم