جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۷

چون سر زلف تو ای دوست پریشان حالم

خود نپرسی که چگونه گذرد احوالم

کبریک سو نه و یک شب ز در وصل درآ

تا جهان بین جهان در کف پایت مالم

همچو خال سیهت حال تباهست مرا

زآنکه پیوسته گرفتار دو زلف و خالم

گر کنی رحم به حال من مسکین چه شود

که ز درد غم هجران تو بس بد حالم

زآتش شوق رخت عود صفت می سوزم

زار چون نایم و در چنگ غمت می نالم