جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۶

آخر نظری فکن به حالم

از دست فراق چند نالم

بفرست خیال تا ببیند

کز جور غم تو بر چه حالم

گفتم مگرت به خواب بینم

شوق تو نمی دهد مجالم

جستیم هلال در شب عید

ابروی تو گفت من هلالم

بازآی که در فراق رویت

بگرفت ز جان خود ملالم

بر خاک درش نهاده ام روی

تا بر کف پای دوست مالم

وصل تو چو در جهان محالست

پیوسته ز هجر در خیالم