جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۸

ای شده غم یار من، من شده ام یار غم

غم شده غمخوار من، من شده غمخوار غم

مونس و غمخوار من جز غم عشق تو نیست

بو که بچینم گلی آخر ازین خار غم

آتش غمخوارگی مایه و سودم بسوخت

کیست خریدار ما در سر بازار غم

در سر کوی غمت جلوه کنان می روم

دیده و طوفان خون سینه و اسرار غم

پشت امید دلم گشت خم از جور یار

زآنکه بر او می نهد هر نفسی بار غم

چشم عنایت گشا بر من خسته جگر

بر رخ جانم ببین این همه آثار غم

شاخ وصال تو را آب ز مژگان دهم

شعله زند دم به دم در دل من بار غم

شادی وصلت مرا نیست ولی در فراق

لیک نمی آورد میوه بجز بار غم

مقصد اهل جهان خرّمی و شادیست

خسته دل من چرا رفت به گلزار غم