جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۷

ز گل با روی تو باشد فراغم

چرا با روی تو باشد مرا غم

نبینم غیر رویت در جهان روی

تویی در عالم ای چشم و چراغم

بسی داغ فراقت در دلم بود

مجدّد کرده ای بر سینه داغم

مرا با روی و قدّت ای دلارام

فراغت باشد از بستان و باغم

به وصلت بلبلی بودم ثناخوان

کنون از داغ هجران همچو زاغم

اگرنه سرو قدّت دربر آید

به دیده در نیاید باغ و راغم

نسیم صبح بوی زلفش آورد

ز عنبر تازه شد باری دماغم