ز زلفت بو نمییابد دماغم
به خون دیده میسوزد چراغم
مرا در دل بُد این پیکان هجران
نهادی از جفا بر سینه داغم
چو شادی از وصالش نیست ما را
چه تدبیرم بباید ساخت با غم
چو امکان نیست یک گل چیدن از وصل
چه حاصل ای جهان از باغ و راغم
جهان بی روی گلرنگش نخواهم
که از جنّت بوَد با او فراغم
صبا آورد از زلفش نسیمی
ز بوی آن معطّر شد دماغم
چو گل از باغ بیرون رفت اکنون
حوالت کرد هجرانش به داغم