جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۵

تا چند زنی تیغ جفا بر دل ریشم

زین بیش نماندست مرا طاقت نیشم

رحمی بکن و بر من دل خسته ببخشای

وز دل نمک جور از این بیش مریشم

دل را به غم عشق رخت دادم و عمریست

تا از غم دیدار تو بیگانه ز خویشم

مهرم به دلت کم شد و عشقت به دلم بیش

غافل مشو ای دوست چنین از کم و بیشم

استاد غم عشق تو را نیست جز این کار

کاو نقش خیال تو نهادست به پیشم

روی تو مرا قبله و ابروی تو محراب

اینست همه دینم و آنست همه کیشم

ملجای جهان نیست بجز درگه لطفت

زنهار به خواری تو مران از در خویشم