جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۲

صد ازین جور و جفا گر ز برای تو کشم

همچنان سر همه در پای رضای تو کشم

بس غم و درد که از جور تو بر جان منست

این همه درد به امّید دوای تو کشم

تو جفا بر من بیچاره روا می داری

تا کی این بار ستمها ز جفای تو کشم

یک نفس بیش مرا نیست زمانی سوی ما

بگذر ای دوست که این لاشه به پای تو کشم

من ز رای تو نگردم اگرم سر برود

گر نفس برکشم ای دوست برای تو کشم

تا کی ای دل ز غم خویش مرا خوار کنی

تا کی آخر من دل خسته بلای تو کشم

عافیت خواستم و گوشه ی درویشی و فقر

ای خوش آن روز مگر روز جزای تو کشم

چون جهان را نبود هیچ وفایی و ثبات

پس چرا این همه محنت به وفای تو کشم