جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۱

سرو قد تو رسته روان بر کنار چشم

گه بر سرش نشانم و گه در کنار چشم

بر روی تو نظر نتوانیم بعد از این

تا بر رخت ز ما ننشیند غبار چشم

سرو قدت به خون جگر پروریده ام

زان رو کش آب داده ام از جویبار چشم

آزار مردم این همه خوش نیست دلبرا

نازک بود دو دیده ما کار و بار چشم

یک جرعه می ز لعل لب خویش نوش کن

تا بشکند به معجز لعلت خمار چشم

چون غمزه در فراق تو برهم زنم بتا

خون می رود به دامنم از رهگذار چشم

بی روی تو جهان همه تیره ست پیش ما

زیرا سیه شدست مرا روزگار چشم

از گلشن وصال تو خواهیم رنگ و بوی

تا دشمن تو را شوم ای دوست خار چشم