نیست بر دولت وصل تو شبی دست رسم
از سر لطف خود ای دوست به فریاد رسم
نیست ما را بجز از لطف تو فریادرسی
نبود جز غم و اندوه جهان هیچ کسم
مه و خورشید جهانتاب چو بر ما گذرند
گر کنم در دو نظر بی رخ تو هیچ کسم
می پزم دیگ هوس را به امیدی باری
که به ناموس وصال تو زمانی برسم
مرغ جانم چو هوادار سر کوی تو شد
غیر خاک درت ای دوست نباشد هوسم
نفسی بی تو نیارم زدن ای جان دریاب
هست باقی به امید رخ تو یک نفسم
گل روی تو به دست دگرانست و کنون
زان گلستان من دلخسته به خاری نرسم
طوطی جانی و هستت شکرستان بسیار
به هوای شکرستان تو همچون مگسم
دو جهان را به سر کار تو کردم چه کنم
چون شبی نیست به وصل رخ تو دست رسم