جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۲

مدّتی تا به غم حال جهان می سازم

شرح حالی ز سر شوق همی پردازم

چون کبوتر بچه کاو در وطنش انس گرفت

به سر کوی تمنّای تو در پروازم

چند رانی من دلسوخته را از بر خویش

به خلاف ای صنم آخر نفسی بنوازم

یک زمان سوی من خسته مهجور خرام

تا دل و جان و جهان در قدمت اندازم

گرچه بازت به هوس با دگری هست هوا

در هوای شب دیدار تو چون شهبازم

سرّ عشق رخ تو در دل ما بود نهان

لیک شد فاش چو نی در همه عالم رازم

به جهان گر نظری می کنی از غایت لطف

دو جهان را چه محل هر سه جهان در بازم