جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۱

بگفتی هم شبی جانا نظر بر حالت اندازم

ز روی مردمی یک دم به حال دوست پردازم

بیا دست دلم گیر و شبی از وصل ای دلبر

میان جان من بنشین که سر در پات اندازم

هوای کوی وصل او بلند افتاده است ای دل

اگرچه زین هوس دایم گرفته همچو شهبازم

بدین امّید عمرم شد به باد و یاد می نارد

که ما را بود مسکینی زهی دلدار طنّازم

به رنگ و روی چون گلنار خواب چشم ما بردی

ز زلف خویشتن نعلی در آتش کرده ای بازم

به دام زلف تو جانم مقید گشت تا دانی

سرافکندست زلف تو ولی من زان سرافرازم

چو دف تا کی مرا در دست هر ناجنس بگذاری

چو چنگم گر زنی باری زمانی نیز بنوازم

چو عودم بر سر آتش ز عشق رویت ای دلبر

اگرچه همچو نی فاش است از آوازه ات رازم

اگر جان خواهی ای دلبر و گر سر خواهی ای سرور

نتابم سر، جهان و جان به فرمان تو در بازم