جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۵

تا من از صحبت تو مهجورم

خسته و ناتوان و رنجورم

تا برفتی ز پیش دیدهٔ ما

ای بت دلفریب منظورم

بی رخ تو جهان نمی بینم

برده ای از دو دیدگان نورم

از دو زلف تو بس پریشانم

از دو چشم تو مست و مخمورم

چون ز شهد لبت نصیبم نیست

نیش تا کی زنی چو زنبورم

شاهبازی و در هواداری

من بیچاره همچو عصفورم

تو به شاهی ما سلیمانی

من به پای غم تو چون مورم

بیش از اینم مدار از رخ خویش

ای دل و دین و دیده مهجورم

به جهانت ز جان شدم بنده

آخر از بندگی چرا دورم