جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۹

منم کاندر جهان یاری ندارم

بجز هجران تو کاری ندارم

غم هجران مرا یاریست محرم

که غیر از لطف او یاری ندارم

به کوی او سگان را هست باری

من دلسوخته باری ندارم

غمت چون کوه و مسکین تن چو کاهست

ولی مشکل که غمخواری ندارم

مرا با عشق تو رازیست پنهان

که با نامحرمان کاری ندارم

دلم گم گشت در کویت از آن روی

شدم بی دل که دلداری ندارم

جهان حالت چرا زین سان خرابست

چنین باشد جهانداری ندارم