جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۸

به عالم غیر تو یاری ندارم

بجز عشق رخت کاری ندارم

تو را گر هست بر جایم بسی یار

به جانت من کسی باری ندارم

به کوی تو سگان را هست باری

چرا ای دوست من باری ندارم

خداوند منی من بنده فرمان

به جان تو کز این عاری ندارم

اگرچه برگرفت آزرم از پیش

من از دلدار آزاری ندارم

به جان تو که در عالم نگارا

به جز لطفت جهانداری ندارم