جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۷

ندارم بی تو برگ جان ندارم

غم عشق تو را پنهان ندارم

خبر داری که در شبهای تاری

به درد عشق تو درمان ندارم

غم تو آتشی در جان ما زد

بگو چون ناله و افغان ندارم

اگر عالم سراسر حور باشد

بجز میل رخ جانان ندارم

چو خواهد رفت سر در پای جانان

همان بهتر که من سامان ندارم

برآ ای آفتاب وصل جانان

که سر اندر شب هجران ندارم

به وصلت یک زمان بنواز ما را

که بی روی تو برگ جان ندارم

به جان آمد جهان از دست هجران

کزین پس صبر بی پایان ندارم