جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۹

باز در سر هوس روی نگاری دارم

نه به شب خواب و نه در روز قرای دارم

بارها با تو دلم گفت که عمریست که من

بر دل از حسرت دیدار تو باری دارم

باده لعل لبت کرد مرا مست و هنوز

در سر از غمزه مست تو خماری دارم

عالمی را به تو دلشاد و من خسته جگر

از همه ملک جهان دامن خاری دارم

هرکسی را ز میانیست کنار یاری

زین میانه من سرگشته کناری دارم

گفتمش در دو جهان جز تو مرا یاری نیست

شرم نامد ز منش گفت که آری دارم

گل رویت همه در دست رقیبست چرا

من ز گلزار شب وصل تو خاری دارم

گفتمش گر تو دو صد جور کنی بر دل ریش

به جهان غیر غم عشق تو کاری دارم