جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۷

مهر رویش میان جان دارم

راز او تا به کی نهان دارم

در فراق رخ تو از دیده

چند خون جگر روان دارم

خود نگویی که از جفا تا کی

بر سر کوی تو فغان دارم

گرچه کردی کناره از سرما

دل و جان با تو در میان دارم

نکنم ترک عشقت ای دلبر

در تن خسته تا روان دارم

خالی از ذکر تو نخواهم شد

ای دلارام تا زبان دارم

تا به کی جور می کنی بر من

این همه طاقت و توان دارم

بی رخ همچو ماه و خورشیدت

بس ملامت که در جهان دارم

بیش از اینم به تیغ هجر مکش

که به لطفت نه این گمام دارم