جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۹

در حسرت روی آن نگارم

خون جگر از دو دیده بارم

پایم به غم زمانه در بند

از دست برفت کار و بارم

۳

از دست جفای چرخ باری

آشفته چو زلف آن نگارم

جانم به لب آمد از فراقش

روزی ز غمش هزار بارم

چون یاد کنم ز روزگاران

کو روز و کجاست روزگارم

۶

بودیم عزیز جان و دلها

و امروز چو خاک راه خوارم

بردار مرا ز خاک راهت

زنهار چنین روا مدارم

کردیم خطا و جرم بسیار

ای دوست به عفو درگذارم

۹

از دامن لطف دست امّید

آخر تو بگو که چون بدارم

بسیار کست به جای من هست

من جز تو در این جهان ندارم