جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۷

تو می دانی که جز تو کس ندارم

بدین امید روزی می گذارم

نمی دانم چرا چون زلف خوبان

مسلمانان پریشان روزگارم

دل از دستم برفت اندر فراقش

شبی نگرفت دست دل نگارم

مرا بر دل ز هجران بار بسیار

بده باری مرا در وصل بارم

که در هجران رویت ای دلارام

همیشه خون دل از دیده بارم

اگرچه عاشقان بسیار دارد

بگو آخر که من کی در شمارم

به بستان جهان گر خود گلی هست

منش از آب دیده باز بارم