جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۹

خیالش دوش ناگه در ربودم

بهشت روی آن مهوش نمودم

نبودی باورم اوصاف حسنش

ز هر سو گفت و گویی می شنودم

که تا دیدم به چشم خویش رویش

مگر بخت و سعادت یار بودم

ببستم دل به زنّار دو زلفش

بسی خون دل از دیده گشودم

به تاب زلف شبرنگش ببستم

به افسون دو چشمانش گشودم

طلب کارم که یابم آب حیوان

چو جان آمد به لب آنگه چه سودم

نچیده میوه ای از شاخ وصلش

بسی سر بر در هجرانش سودم

چو یاری نیست از بختم چه تدبیر

که وصلش یک شبی روزی نبودم