دلم همچون سر زلفست در هم
که در عالم ندارم هیچ همدم
ندارم هیچ غمخواری و یاری
به درد روز هجرانت بجز غم
ببین کاحوال این بی دل چه باشد
که غیر از غم ندارد هیچ محرم
مدام از دیده و دل ساقی دور
بگو چندم دهی جام دمادم
به تیغ هجر خستی خاطرم را
ز وصلت بر دلم نه زود مرهم
بجز لطفت نگارینا تو دانی
ندارم هیچ دلسوزی به عالم
چرا کردی بدین غایت خدا را
ز تاب بار هجران پشت ما خم
به بستان با سهی سرو آب می گفت
مبادا از سر ما سایه ات کم
نه من کردم به عالم عشق بازی
گناه اول ز حوّا بود و آدم