جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۷

دلم همچون سر زلفست در هم

که در عالم ندارم هیچ همدم

ندارم هیچ غمخواری و یاری

به درد روز هجرانت بجز غم

ببین کاحوال این بی دل چه باشد

که غیر از غم ندارد هیچ محرم

مدام از دیده و دل ساقی دور

بگو چندم دهی جام دمادم

به تیغ هجر خستی خاطرم را

ز وصلت بر دلم نه زود مرهم

بجز لطفت نگارینا تو دانی

ندارم هیچ دلسوزی به عالم

چرا کردی بدین غایت خدا را

ز تاب بار هجران پشت ما خم

به بستان با سهی سرو آب می گفت

مبادا از سر ما سایه ات کم

نه من کردم به عالم عشق بازی

گناه اول ز حوّا بود و آدم