هیچ دانی که جهان در سر و کارت کردم
جان اگر در سر و کارت نکنم نامردم
چه نکردی ز جفا بر دل بیچارهٔ من
در غم عشق تو بس خون جگرها خَوردم
چه ستمها که برین خسته دل ما کردی
چه جفاها که من از بار فراقت بَردم
در فراق رخ چون ماه تو ای جان و جهان
ای بسا خون که من از دیدهٔ جان بفشَردم
گرچه جفتست به عیش و طرب آن دلبر من
من ز خواب و خور و شادی دو عالم فردم
دردم از حد بگذشت و نکنی هیچ دوا
صبر تا کی بتوان کرد نگارا در دم
تا به کی حال جهان از تو نهان بتوان داشت
سالها با غم تو صبر و تحمّل کردم